جلسه محاکمه ی عشق بود و قاضی عقل و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه ی مغز شده بود یعنی فراموشی، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی؟! آی گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟! و شما پاها که همیشه آماده ی رفتن به سویش بودید! حالا چرا این چنین با او مخالفید؟! همه ی اعضا روی برگرداندند و به نشانه ی اعتراض جلسه را ترک کردند تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:دیدی قلب،همه از عشق بیزارند؟! ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز او را حمایت می کنی؟ قلب نالید که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه ی قبل را تکرار می کند و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم!
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |