یاد دارم در غروبی سرد سرد می گذشت از کوچه ی ما دوره گردی داد می زد: کهنه قالی می خرم دسته دوم جنس عالی می خرم کاسه و ظرف سفالی می خرم گر نداری کوزه خالی می خرم اشک در چشمان بابا حلقه بست عاقبت آهی کشید بغضش شکست اول ماه است و نان در سفره نیست ای خدا شکرت ولی این زندگی است؟ بوی نان تازه هوشش برده بود اتفاقا مادرم هم روزه بود خواهرم بی روسری بیرون دوید گفت: آقا سفره خالی می خرید؟ بر پرده های در هم امیال سر کشم یک شب نگاه خسته مردی بروی من نو مید و خسته بودم از آن جستجوی خویش راهی دراز بود و دریغا میان راه زنجیرش بپاست چرا ای خدای من ؟ شب بود و آن نگاه پر از درد می زدود آری بنوش و هیچ مگو کاندر این میان لغزید گرد پیکر من بازوان او ناگه نگه کردم و دیدم به پرده ها شب که می رسد به خودم وعده می دهم شبی از پشت ک تنهایی غمناک و بارانی تو را با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم.تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم! پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس تو را از بین گلهایی که در تنهاییم روییده بود با حسرت جدا کردم و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سر گردان چشمانی است رویایی و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم! همین بود آخرین حرفت.......... و من بعد از عبور تلخ و غمگین نگاهت حریم چشمهایم را به روی اشکی از جنس غرور ساکت نارنجی خورشید وا کردم. نمیدانم چرا رفتی ؟نمیدانم چرا؟ شاید خطا کردم! و تو بی انکه فکر غربت چشمان من باشی!!!!؟! نمیدانم چرا؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید.... و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک بر داشت... و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد.... و بعد از رفتنت گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه بر میداشت!! تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد..... و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد که من بی تو تمام هستی ام از دست خواهد رفت!!! ناگهان کسی حس کرد که من بی تو هزارن بار در هر لحظه خواهم مرد.... و بعد از رفتنت دریاچه ی بغض کرد. کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد!!!! هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام ببین که سر نوشت انتظار من چه خواهد شد؟؟؟؟ کسی از پشت باغ پنجره آرام و زیبا گفت: (تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو :) در راه انتخاب او خطا کردم و من در حالتی ما بین اشک حسرت و تردید کنار انتظاری بدون پاسخ و سرد است!!! و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر ... نمیدانم چرا؟؟؟ شاید به رسم و عادت و پروانگی مان باز برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم. دلم را شکست و رفت اما خاسته ام از تو این است که دلش در تکاپو باشد تا دل دو نیم شده ام را هرگز فراموش نکند. نمیگم دوست دارم نمیگم عاشقتم میگم دیوونتم که اگه یه روز از دستم ناراحت شدی بگی دیوونه بود بی خیال. اگه دنیا رو بهم بدن تا بی خیالت بشم تو را بر می دارم بی خیال دنیا میشم. از عاشق پرسیدم عشق غم است یا شادی سر به دیوار گذاشت گفت:انتظار
نقش عجیب چهره یک ناشناس بود
نقشی ز چهره ای که چو می جستمش به شوق
پیوسته می رمید و به من رخ نمی نمود
لغزید و سست گشت و همانجا خموش ماند
تا خواستم که بگسلم این رشته نگاه
قلبم تپید و باز مرا سوی او کشاند
با ناز خنده کردم و گفتم بیا بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش
نالید عقل و گفت کجا می روی کجا
آن مرد ناله کرد که پایان ره کجاست
چون دیدگان خسته من خیره شد بر او
دیدم که می شتابد و زنجیرش به پاست
دستی به کشتزار دلم تخم درد ریخت
اشکی دوید و زمزمه کردم میان اشک
زنجیرش به پاست که نتوانمش گسیخت
از دیدگان خسته من نقش خواب را
لب بر لبش نهادم و نالیدم از غرور
کای مرد ناشناس بنوش این شراب را
در دل ز شور عشق تو سوزنده آذریست
ره بسته در قفای من اما دریغ و درد
پای تو نیز بسته زنجیر دیگریست
آشفته شد بشانه او گیسوان من
شب تیره بود و در طلب بوسه می نشست
هر لحظه کام تشنه او بر لبان من
آن نقش ناشناس دگر ناشناس نیست
افشردمش به سینه و گفتم به خود که وای
دانستم ای خدای من آن ناشناس کیست
یک آشنا که بسته زنجیر دیگریست
که فردا صبح حتما به تو خواهم گفت
صبح که فرا می رسد و نمی توانم بگویم
رسیدن شب را بهانه میکنم
و باز شب می رسد و صبحی دیگر
و من هیچ وقت نمی توانم حقیقت را به تو بگویم
بگذار میان شب و روز باقی بماند که
چه قدر
دوست دارم......
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |