گنجشک با خدا قهر بود روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و… خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست… سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد... اگه میخواین یه راز مهمی رو درمورد انسانها بدونین این مطلبو بخونین! خیلی باحالیه حتماً بخونین از دستتون میره هااا واسه خوندن باید به ادامه مطلب برید ! راستی نظر یادتون نره ها! روزی از من پرسید: چــــــه کســـی را دوست می داری؟ گفتـــــم: زندگیــــــم را! بغضـــــــی کــــــرد و رفت! ولــــــــــی افسوس که نمی دانست تمام زندگــــــی مــــن است. داســـــتان ازدواج به روایـــت ویــــــــکتور هوگـــــــو وقتــــی که عـــشق دو موجــــــود را بگـــذارد در یــــک اتــــحاد ملوکـــــــتی و مقــــــــدس در همــــشان بیـــامیزد! آنـــــــــگاه راز حیــــــات بر آن دو فـــــــاش مـــــــی شود دیـــــگر جـــــز دو سر یـــــک ســــرنوشت نیـــــستند، دیــــگر جـــز دو بــــال یــــک روح نیــــستند پــــــس دوســــــت بداریــــد و پــــر واز کنیــــــــد ((
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |