در بیکرانه ی زندگی 2 چیز است که افسونم می کند آبی آسمانی که میبینم و می دانم که نیست و خدایی که نمی بینم و می دانم که هست هر موجودی در طبیعت آن چنان است که باید باشد و تنها انسان است که هرگز آن چنان که باید باشدنیست از تنهایی به میان مردم می گریزم و از مردم به تنهایی پناه می برم همیشه نگاهی را باور کن که وقتی از آن دور شدی در انتظارت بماند دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این آن سر سری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعاً اطاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا باز نکرد یکی گفت: چرا این اطاق پر ازدود و آه است چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت: چرا نور این جا کم است و آن دیگری گفت: و انگار هر اجرش فقط از غم و قصه و ماتم است و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه ان وقت گفتم خدایا تو قلب مرا می خری؟ و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه پشت خود بست و من روی آن در نوشتم ببخشید دیگر برای شما جا نداریم از این پس به جز او کسی را نداریم
فرزند چندم خانواده هستی؟ چه زود ازم خسته شدی چه زود از یاد بردی منو چه زود یکی دیکه اومد جامو گرفت تو دل تو چه زود تموم شد روزای خوب و قشنگ عاشقی چه زود تموم شد جمله ی دوست دارم فقط تو رو منو فریب می دادی و نمی دونستم که میری باور می کردم حرفاتو فکر می کردم که عاشقی قلب منو گرفتی و اسیر دست تو شدم مثل عروسک بودم و یه روز برات کهنه شدم جلسه محاکمه ی عشق بود و قاضی عقل و عشق محکوم به تبعید به دورترین نقطه ی مغز شده بود یعنی فراموشی، قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی همه ی اعضا با او مخالف بودند قلب شروع کرد به طرفداری از عشق آهای چشم مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی؟! آی گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی؟! و شما پاها که همیشه آماده ی رفتن به سویش بودید! حالا چرا این چنین با او مخالفید؟! همه ی اعضا روی برگرداندند و به نشانه ی اعتراض جلسه را ترک کردند تنها عقل و قلب در جلسه ماندند عقل گفت:دیدی قلب،همه از عشق بیزارند؟! ولی من متحیرم که با وجودی که عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز او را حمایت می کنی؟ قلب نالید که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و تنها تکه گوشتی هستم که هر ثانیه کار ثانیه ی قبل را تکرار می کند و فقط با عشق می توانم یک قلب واقعی باشم پس من همیشه از او حمایت خواهم کرد حتی اگر نابود شوم! برای خرید عشق هر کس هر چه داشت آورد دیوانه هیچ نداشت و گریست گمان کردند چون هیچ ندارد میگرید اما هیچ کس ندانست که قیمت عشق اشک است اولین کسی رو که عاشقش می شی دلتو می شکونه و میذاره میره، دومین کسی رو که میای دوسش داشته باشی و از تجربه ی قبلی استفاده کنی دلتو بدتر می شکونه و میذاره میره،بعدش دیگه هیچ چیز برات مهم نیست.اون وقت می شی اون آدمی که هیچ وقت نبودی... دیگه دوستت دارم برات رنگی نداره... و اگه یه آدم خوب باهات دوست بشه تو دلشو می شکونی که انتقام خودتو ازش بگیری و هون میره با یکی دیگه... این طوریه که دل همه ی آدما می شکنه. عشق مرگ نیست زندگیست، سخت نیست عین سادگیست ، عشق عاشقانه های باد و گندم است، اولین پناهگاه کودکی وآخرین پناهگاه آدم است،زندگی زیباست حتی اگر کور باشی،خوش آهنگ است حتی اگر کر باشی! مسهور کننده است حتی اگر فلج باشی ،اما بی ارزش است اگر ثانیه ای عاشق نباشی،اگر می دونستی دل ترک خورده ی من با یاد چشمان بارانیت شکسته تر می شود هیچگاه به من پشت نمی کردی اگر میبینی کسی به تو لبخند نمی زند علت را در لبان فروبسته خودت جستجو کن. گنجشک با خدا قهر بود روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت می آید من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد… و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و… خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت لانه کوچکی داشتم آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی راه کلامش بست… سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |